loading...
دانلود فیلم و سرگرمی
masmerai بازدید : 60 جمعه 23 فروردین 1392 نظرات (0)

 

دکتر سبیلو
من سرجمع ده تا رفیق دارم که به حمد و قوه الهی هشت‌ تای آنها دیگر ایران نیستند.

مازیار همیکی از این هشت‌ نفر است که یک سال پیش به یک جای دور مهاجرت کرد.

بعد همسر ِ یک سال مجدداً فیلش یاد هندوستان کرد و دست زن وبچه‌‌هایش را گرفت تا برای تعطیلات کریسمس، برودایران و رفت.

گویا همانطور که ده ساعت در صندلی هواپیما فرو رفته بوده و از فرط بیکاری کَف‌بُر شده بوده،

پیش خودش فکر ‌کرده حالا که به لطف خدا دو تا بچه خوب و سالم دارد و حوصله بچه دیگر را هم ندارد،

بیاید و توی همین سفر ایران سر ِ خطوط انتقال اسپرمش را ببندد تا از این به بعد پول اضافی برای

بادکنکهای شب جمعه ندهد.

بعد هم در همان ارتفاع چهل هزار پایی، تصمیم‌اش را به سمع همسرش رسانده و اوکی را گرفته و

خلاصه همه چیز ردیف.

 از اینجا به بعد را مازیارتعریف کرده...

بقیه مطلب در ادامه مطلب...


 

از اینجا به بعد را مازیارتعریف کرده:


رسیدیم ایران و کوهی از آدم به استقبال‌مان آمد وما را بردند خانه.

شب را خانه پدریخوابیدیم.

صبح دور میز صبحانه نشستیم.

بچه‌هایم به قصد تخریب خانه، شیطانی می‌کردند و به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شدند و روی اعصاب پدرم

رژه می‌رفتند.


همان وسط با احتیاط از پدرم پرسیدم که نظرش با بستن لوله‌های انتقال فلانچیست؟

پدرم هم گویا فکر کرده که اگر این دو تا بچه بیشتر بشوند،احتمالاً بار بعد با تانک از روی خانه عبور

می‌کنند، فلذا پدرم استقبال شدیدی با تعطیل کردن خط تولیدم کرد.

بعد هم همان وسط صبحانه به زور و ضرب از روی سفره بلندم کرد تا من را ببرد بیمارستان و کار را

یکسره کند.

هر چقدرهم التماسش کردم که لااقل بگذارد چائی را تا ته بخورم، موافقت نکرد.


***
بیمارستان شلوغ است.

از در و دیوار پلاکاردآویزان کرده‌اند در مدح بستن لوله‌‌های انتقالفلان:

زندگی بهتر بچه کمتر، زندگی بهتر اصلاً بدونِ‌ بچه،

کریستف کلمپ:اگر من لوله‌هایم را نمی‌بستم، آمریکا را کشف نمی‌کردم،

ادیسون:موفقیتم در کشف برق را مرهون پدر و مادرم هستم و صد البته دکتر لوله‌بندم،

کاملاً قانع شدم که بستن لوله‌ها کار خردمندانه‌ای است.

نوبت‌مان شد

دکتر به زور آن را به بالاکشید و به یقه‌ام گره داد که انگاری مسابقه طناب کشی بود، همانجا بود

که مفهوم پاپیون کردن را فهمیدم، چون واقعاً آن دوتوپ مورد نظر، دقیقاً کنار سیبک

گلویم بودند، تحت همان فشار گفتم که آقای دکتر من می‌ترسم(منظورم این بود که غلط کردم).

دکتر هم گفت: عیب نداره ، رستم هم که اینجابیاید می‌ترسد (منظورش این بود که ریدی دیگه).

بعد هم یک جوک لوس گفت و خودش مثل دیو شروع به خندیدن کرد و وسط همان خندیدن یک آمپول بی‌حسی را درست مثل دارت کوبیدوسط توپ سمت راست.

بعد هم دنیا سیاه شد، دکتر سیاه شد، سبیل دکتر سیاه‌تر شد، من هم کل مچ دستم را تا ته توی حلقم کردم،

بعد هم دکتر پرسید درد داره؟

من بنفش شده بودم، دو دقیقه بعد هم شروع کرد قیچی کردن پوسته‌ توپ‌ها و دو تا لوله را کشید

بیرون و گذاشت لای قیچی، بعد هم گفت امتحان می‌کنیم (انگاری که میکروفون دستش است)

و با قیچی کمی زور به خطوط انتقال آورد، دوباره از درد بنفش شدم،

دکتر هم گفت: اوپس، هنوز بی‌حس نشده وخندید، خلاصه اینکه بعد از چهل و پنج دقیقه کارش را تمام کرد، من آدمی مرده بودم.

***
نصف شب با درد بیدار شدم، درد در حد تیم ملی، درحد درد زایمان، در حد جدائی روح از بدن

(و نه جدائی نادر از سیمین)، بعد هم رفتم دستشوئی، همه چیز به رنگ بادمجان شده بود،

توپ‌ها به اندازه گلابی، فردایش به دکترزنگ زدیم، سبیل خاوری گفت که خوب میشه، تحمل کن دردرو که به شب جمعه‌اش می‌ارزه.

سه روز با درد و فحش گذشت ولی بهتر نشد، رفتیم یک دکتر دیگر تا که پکیج‌مان را دید، گفت که عفونت کرده، سبیل خاوری به علاوه خطوط انتقال فلان، هفت هشت ده تاخط انتقال چیزهای دیگر را هم قطع کرده مثل همین پیمانکارهای آب که حین حفاری، لوله گاز و تلفن و برق را

هم شرحه شرحه می‌کنند، بعد هم آنتی‌بیوتیک و ده روز استراحت مطلق و اینها.

***
مسافرت زهرمارمان شد، کل مهمانیهای خاندان مالیده شد و ماجرا را به هر کس (از ده ساله تا ۱۰۰ساله) که می‌گفتیم، خیلی نرم بهمان می‌گفت: ای بابا، چرا به من یه ندایی ندادی؟

انگاری همه در کارلوله بستن بودند، از ایران برگشتیم،رفتیم یک دکتر که چک‌مان کند، دکتر هم گفت که این روشی که سبیل خاوری شما را مقطوع‌النسلکرده، مربوط به دوره “مائو” بوده که چینی‌ها را شکنجه‌ وار، ابتر می‌کرده‌اند، منهم جهت آبروداری گفتم رفته‌ام کلمبیا عمل کرده‌ام تا خدای نکرده نکته منفی واردپرونده میهن‌مان نشود.

***
خلاصه، از چند روز پیش که رفیق‌مان ماجرا رااینطوری از پشت اسکایپ تعریف کرده،

من توان نگاه کردن به هیچ گلابی یا بادمجانی راندارم،

آدم سبیل کلفت هم که می‌بینم، دردم می‌آید،

اصولاً با دست بردن در کار خداهم مشکل پیدا کرده‌ام،

از مائو هم حالم به هم می‌خورد،

شما هم نکنید این کار را،اگر هم می‌خواهید بکنید، لااقل دکتر بی‌سبیل پیدا کنید.....

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 72
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 142
  • بازدید ماه : 615
  • بازدید سال : 7,578
  • بازدید کلی : 129,703