loading...
دانلود فیلم و سرگرمی
masmerai بازدید : 53 دوشنبه 09 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

بخونين و لذت ببرين

کاش همه اين جوري فکر مي کردند،خوندن اين متن کمتر از 2 دقيقه وقت مي گيره،

اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه

گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتني ام!

گفتم: يعني چي؟

گفت: دارم ميميرم

    بقیه درادامه مطلب...........                                                                            

 

گفتم: دکتر ديگه اي رفتي، خارج از کشور؟

 

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.

 

گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده

 

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم يعني خدا کريم نيست؟

 

فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش

 

گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟

 

گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم

 

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

 

تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم

 

خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم

 

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت

 

خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد

 

با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

 

آخه من رفتني ام و اونا انگار موندني

 

سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم

 

بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم

 

ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم

 

گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم

 

مثل پير مردا براي همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم

 

الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم

 

حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو

 

قبول ميکنه؟

 

گفتم: بله، اونجور که ميدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون

 

واسه خدا عزيزه

 

آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتي داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت

 

داري؟

 

گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!

 

يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟

 

گفت: بيمار نيستم!

 

گفتم: پس چي؟

 

گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن:نه

 

گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه!

 

خلاصه حاجي مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟

 

باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد ...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 72
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 139
  • بازدید ماه : 612
  • بازدید سال : 7,575
  • بازدید کلی : 129,700